پیله ام را پروانه های مرده حمل می کند
شانه هایم را سکوتی سنگین
پیچیده در گستره ی مرگی گمنام
دل سپرده ی زندگی تلخ تنگ خویش ام
چون ماهیانی که بی هوده لب می زنند وحباب می بافند
کاش پیش از آنی که دریا را به تماشا بنشینم
در چشم هایت شناور بودم
و دست هایم پر می شد از لمس تازگی
خارها نگذاشته اند خیال من آسوده سفر کند
چه عمر کوتاهی دارد بلور های آبی رویا
زمستان
گرم تو بود
لبریز مفهوم خاطراتی تکراری
تا تحمل کنم حسی را که دندان هایم می پراکند در برودتی مطلق
خلاصه ی فریادی معلق ام
در متنی تیره و ناشناس
فتح من چنین اتفاق افتاد
بی جرقه ای در خویش
تا خاموش خفته ای باشم در شکاف عمیق زندگی
چه اندیشه ی غمناکی
بازی گردان من شدی
تورا شکل گل پراکندم
جمجمه ام بوی تفنگ گرفت
شکل ام مقبره ی متحرکی پیچیده در سایه ای موهوم
مرا سنگ عاشق بود
برای شکستن بال پریدن اما
به فرمانی بی راز برهنه چرخیدم در آینه های پیش رو
تا تماشا گر بزی باشم
که بی شباهت با من نبوده است
محمد شریفی